توم بیآنکه به من نگاه کند دستم را گرفت. ‹‹پابلو من از خودم میپرسم... از خودم میپرسم آیا راست است که آدم نیست و نابود میشود؟›› من دستم را بیرون کشیدم و گفتم:‹‹کثافتمآب. میان پایت را نگاه کن.›› به قدر یک حوضچه آب بین پاهایش بود و قطرهها از شلوارش میچکید. به حال وحشتزده گفت: این چیست؟ گفتم تو شلوارت شاشیدی. از جا در رفت و گفت:‹‹راست نیست. من نمیشاشم. من چیزی حس نمیکنم.››