ناگهان صدای چرخیدن کلید در قفل آمد و در هال باز شد. ما از هم جدا شدیم و لبخند زدیم.برای لحظهای فکر کردیم بازی نشاطانگیز تازهای پیدا کردهایم. پسر صاحبخانه بود. پسری جوان و قویهیکل. زیرچشمی نگاهی به ما کرد و رفت و بعد هم صدای برخورد کفشها با پلهی آهنی آمد. زنم خندید و به طرف آشپزخانه رفت. قوسی به انحنای کمرش داد و بشکن زد: بمونه برای بعد...