دختر و پسری بالای سرم ایستادهاند. هردو جوان و کمسن و سالاند. از زیبایی دختر یکه میخورم. خم میشود و انگشتش را روی قبرم میگذارد. موهای طلاییاش را باد با لذت به دست میگیرد نوازش میکند به حرکت درمیآورد و دوباره روی شانهاش میریزد. نسبت نزدیکی با شما داشتن؟ خودمام... ناباورانه نگاهم میکند. چشمهای عسلی زیبایش مردد میماند بین من و سنگ قبر. بیست ساله این زیر خوابیدم...