جوان شهرستانی بیمایهای بود که همیشه دور و بر باجه تلفن میپلکید و روی گونهاش جای زخم سالکی بود. دست ما که نبود. نه مادر عروس بودیم نه پدر داماد. فقط میتوانستیم نچنچ بکنیم و دمغ شویم و اگر حوصله بود برویم تو نخ یک آدم دیگر. شام را در سکوت خوردیم و خوابیدیم. چه خوابی؟ ساعتها گذشت و خوابم نبرد. میرفتم مریضها را میدیدم و برمیگشتم. راهرو بخش مرده بود و نور آبی کمسویی بر زمین میتابید. صدای خرناس مریضها میآمد و پرستار کشیک سر روی دو بازو بر کانتر پرستاری چرت میزد. برمیگشتم به اتاق و روی تخت دراز میکشیدم. پهلو به پهلو میشدم. صدای نفسهای بلند جلال نمیآمد. جلال بیدار بود؟