از مرگ من هشت سال میگذرد، هشت سال و سه ماه. بارها به این مرگ، لحظه احتضار و انعکاس وحشت در چشمهایم اندیشیدهام. میدانم که به آن سختیها هم که میگفتند نبوده. اجل معلق که دیگر این حرفها را ندارد. یک سنگ گرانیتی لبه پهن که از طبقه پانزدهم چسبش را ول میدهد یا یک دانه برنج دم نکشیده سبوسدار که بیهوا میجهد ته حلق هم همین کار را میکنند، گیرم با جان دادنی متفاوت.