شهردار که از گرما سرخ شده بود از بالای پلکان سر برگرداند. حضور بیدلیل بیوهزن در ادارهاش او را هیجانزده نکرد و همانطور که با بیاعتنایی زنندهای توری آسیب دیده را از جا درمیآورد پرسید: «چی شده؟» «بچههای همسایه توری پنجرههای منو پاره کردهن.» شهردار نگاه دیگری به او انداخت. سراپایش را از آن گلهای مخمل ریز خوش ترکیب تا کفشها که به رنگ نقره قدیمی بود به دقت برانداز کرد. گویی برای اولین بار بود که در عمرش زن را میدید. با نهایت صرفهجویی در حرکت دادن دست و پا و بیآنکه چشم از زن بردارد، در پای پلکان یک دستش را به کمر گذاشت، با پیچگوشتی به میز تحریر اشاره کرد و گفت: «کار بچهها نبوده، خانوم. کار پرندههاس.»