اتفاق عجیبی افتاد. شاهد آن بودم که ناگهان سرش را در میان دستانش گرفت و گریه کرد. تظاهری در میان نبود. اشکهایش آنقدر واقعی بودند که تمام پیکرش را به لرزه در آوردند، اشکهای واقعی که انگشتانش را خیس کردند و روی گونههایش چکیدند، در حالی که بیست بار با صدای دیوانهوار این جمله را تکرار کرد: همسرم دیگر مرا دوست ندارد! همسرم دیگر مرا دوست ندارد!