باید اعتراف کنم که ترسیده بودم. به مجرد اینکه به استپانچینکو رسیدم، رویاهای رمانتیک من ناگهان خیلی عجیب جلوهگر شدند. ساعت در آن موقع 5 بعدازظهر بود. جاده از کنار ملک اربابی میگذشت. مجددا بعد از 1 غیبت طولانی باغ بزرگی که دوران طفولیتم را در آن گذزانده بودم و بعدا هم اغلب در موقع اقامت در مدرسه شبانه روزی آن را در رویا میدیدم مشاهده کردم.