تا تاریک شدن کامل هوا و سیاه شدن آسمان، میخکوب بر روی صندلی در کنار پنجره نشستم و به آسمان بیستاره چشم دوختم. فکر و خیال بی او زندگی کردن، ترس عجیبی در دلم به وجود آورده بود که تا آن شب حسش نکرده بودم. او را آسان از دست داده بودم، همان گونه که آسان به دست آمده بود. اما همیشه قدر محبتهایش را دانسته و عشقش را با عشقی سوزانتر پاسخ داده بودم، عشقی ابدی که آتش افروختهاش هرگز خاموش نمیشد! فکر کردن به او، رنج کشدین دایم بود. باید تصمیم جدی میگرفتم، اشتیاق دیدارش را در دلم میکشتم و برای همیشه...