با هزار ترفند و دوز و کلک لابهلای جمعیت گم شدم و داشتم شتابزده از وسط خیابان رد میشدم که مرسدس بنز سفید رنگی با سرعت سر سامآوری از کنارم رد شد. نفهمیدم چطور آینه بغلش به بند کیفم گیر کرد و به کف خیابان پرت شدم. شانس آوردم که بند کیفم پاره شد، و گرنه مسیر طولانی بر روی آسفالت کشیده میشدم و معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد. از ضربه شدیدی که به سرم وارد شد، گیج و بیهوش شدم. وقتی چشم باز کردم، بر روی تخت بیمارستان بودم و پدر و مادرم و نیما از پشت شیشه داشتند نگاهم میکردند. دیدن سر و صورت باندپیچی شده و دست و پای شکستهام که یکی از آنها با وزنه سنگین آویزان از سقف اتاق، بالاتر از بدنم قرار گرفته بود. برای هر بینندهای دردناک و تحملناپذیر بود، چه رسد به...