رمان ایرانی
پرنده بهشتی
آن شب گذشت و شب‌های بعد و شب‌های بعدش، اما دریغ و افسوس که با گذشت همه آن شب‌ها، هرگز فراموشی به سراغم نیامد و من ناخواسته فقط و فقط به او فکر می‌کردم، بی‌آنکه او را ببینم حضورش را در کنارم احساس می‌کردم. حتی گاهی مثل آدم‌های گرفتار مالیخولیا با هم حرف می‌زدیم به ندرت می‌خندیم، بیشتر بحث می‌کردیم و بحث! و پاپان همه بحث‌های‌مان تقاضای دوباره او بود و جواب منفی من!
یکی نبود 2 (2 جلدی)
همه وجودش بی‌دریغ کسی را می‌طلبید تا برای همه عمر، رنجیدگی‌های جان خسته‌اش را در کنار او به فراموشی بسپارد. کسی که به وقتش بتواند برای او نقش مادر، همسر، دوست، همدم، و هزار نقش رنگارنگ دیگر را بازی کند. کسی که جسم و روحش را به همان آرامشی بکشاند که خدا برای هر جفتی نوید داده بود... کسی که ...
تیه طلا
اون‌قدر جا خوردم که گوله جیوه از دستم ول شد روی زمین و قل خورد لای چمن‌کاری حیاط و دیگه گمش کردم! انگشترمم... دیگه انگشتر نبود و دیگه هیچ‌وقتم انگشتر نشد برام! جیوه طوری رینگ انگشتر طلامو خورده بود، که دیگه حتی نمی‌شد سرشو به هم جوش داد، یه بخشی از طلا رو جیوه از بین برده بود!
انگشترمو خیلی ...
حاجی منم شریک
- گفتی اسمت چیه؟
از بین دندان‌هایی که چلیک چلیک بر هم می‌خورد، به زور نفس زدم "آوا!" و او با لحن همدلانه‌ای نوید داد:
- چیزی نمونده، رسیدیم دیگه، معلومه حسابی سردت شده‌ها! و با سر انگشت به روبه‌رو اشاره کرد! نگاه ترسیده‌ام چسبید به در چوبی قدیمی خانه حاج مسلم، با گل میخ‌های برنجی خورشیدی رنگ از رو ...
