رمان ایرانی

زرپران 1 (2 جلدی)

مهندس جانان نیک پور، دختر غیور ایلیاتی، مدیریت پروژه‌ی سنگینی را بر عهده دارد تا بتواند، با کسب درآمد بالا، از راز خانوادگی‌اش، به‌خوبی حمایت کند! در این راه، با وندور شرکت زیمنس (نماینده زیمنس) مهندس موسوی، دیداری دارند، کسی که جانان بایستی در این پروژه با او کار کند و رضایت خاطر موسوی برای شرکت «دوار نیرو» و مدیر پروژه‌اش؛ جانان، پوئن بسیار مثبتی است! مهندس موسوی که اصالتاً ایرانی است و مقیم آلمان، در دیدار اول، بسیار محترمانه و دوستانه با جانان برخورد می‌کند و مکالمات خوبی دارند برای شروع یک همکاری دوجانبه اما، در دیدار دوم، وقتی که در محیط اجرای پروژه هستند، کارشکنی‌های موسوی شروع می‌شود و جانان می‌ماند، با دشمنان بی‌حدواندازه‌اش که در روایت یک به یک سروکله‌شان پیدا می‌شود و مهندس موسوی بدقلق که ‌گویا گذشته‌ای بسیار تلخ و دردناکی داشته است! این دو، بنا به دلایلی، در طول قصه، در جاده‌ای صعب‌العبور همسفر می‌شوند، سفری که حدود چند ماهی طول می‌کشد و عاشقانه‌هایی که در طول سفر رخ می‌دهد، اما این‌ها نه پایان قصه است و نه همه قصه…

سخن
9786222600037
۵۷۶ صفحه
۹۰ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های عاطفه منجزی
تیه طلا
تیه طلا
در پس نقاب
در پس نقاب یوسف کسی نبود که یک شبه یا یک ساعته عاشق شده باشد. یوسف تمام خاطراتی را که این‌جا نوشته شده است، تک به تک در خاطر دارد. پس چه فرقی برایش می‌کرد که این چیزها را بخوانم یا نه؟ مگر ممکن بود که خاطراتش را با ریحانه به راحتی از یاد ببرد. یوسف حتی پونه را هم به یاد داشت، ...
بسته به جونم
بسته به جونم راهی برات نبوده معین جز این که تو بری... باید مهلتی به خودتون بدی که جفت‌تون فرصت فراموشی داشته باشین! تو برو و حتی فکر نکن که راه دیگه‌ای هم داشته باشی. همیشه از جهنم خدا حذر می‌کرد و حالا در میان زمهریرش داشت دست و پا می‌زد و راهی به جایی نداشت! در عنفوان سی و یک سالگی دلش ...
یکی نبود 2 (2 جلدی)
یکی نبود 2 (2 جلدی) همه وجودش بی‌دریغ کسی را می‌طلبید تا برای همه عمر، رنجیدگی‌های جان خسته‌اش را در کنار او به فراموشی بسپارد. کسی که به وقتش بتواند برای او نقش مادر، همسر، دوست، همدم، و هزار نقش رنگارنگ دیگر را بازی کند. کسی که جسم و روحش را به همان آرامشی بکشاند که خدا برای هر جفتی نوید داده بود... کسی که ...
حاجی منم شریک
حاجی منم شریک - گفتی اسمت چیه؟ از بین دندان‌هایی که چلیک ‌چلیک بر هم می‌خورد، به زور نفس زدم "آوا!" و او با لحن همدلانه‌ای نوید داد: - چیزی نمونده، رسیدیم دیگه، معلومه حسابی سردت شده‌ها! و با سر انگشت به روبه‌رو اشاره کرد! نگاه ترسیده‌ام چسبید به در چوبی قدیمی خانه حاج مسلم، با گل میخ‌های برنجی خورشیدی ‌رنگ از رو ...
مشاهده تمام رمان های عاطفه منجزی
مجموعه‌ها