خاطرات قاتل
خاطره چیز حیرت انگیزیه. خاطرات ما، ما را شکل میدهند. برای زندگی روزانه ما زمینهای فراهم میکند و برای کارهای ما مقدمهای میسازد. منطقی برای تصمیمهای گاه تردیدآمیز به وجود میآورد. امروزه ما هرچه هستیم با چیزی که دیروز و روزهای قبل از آن بودیم به هم بافته شدهایم
ـ در نقشی پیچیده بافته شدهایم ـ تکههایی از گذشته برجستهتر ...
حالا او را میبینی
از دو سال پیش که دوون دختر بیست و یک سالهاش در حادثه قایقرانی ناپدید شده بود، زندگی مارسی تاگارت زیر و رو شده بود. جنازه هرگز پیدا نشد، مارسی میدانست که او برای همیشه رفته...پس چرا صورت زن جوان را همه جا میبیند؟ آیا جستوجوی او پایانی دارد؟؟
چارلی وب
الکس بیتفاوت گفت: رگهای از تنفر در صدایش بود.
چارلی گفت: و به خودش زحمت نداد فقدان همدردیاش را پنهان کند.
الکس پرسید:
- آنها میخوردند و میخوابند و به طور متوسط دوازده سال بیش از آنچه به قربانی خود دادهاند زندگی میکنند. به نظر من خیلی هم بد نیست.
نجواها و دروغها
برای یک لحظه، فکر کردم پرده تکان خورد. زدم روی ترمز، سرم فقط چند سانتیمتر با شیشه جلو فاصله داشت. ولی با نگاهی دقیقتر، معلوم شد اشتباه کرده بودم و فقط سایه درختهای نزدیک خانه بود که در مقابل پنجره اتاق خواب میرقصد، و تصویری از حرکت را از داخل خانه به نظر میرساند.
بوسه خداحافظی با مادر
به راستی توانایی ((جوی فیلدینگ)) در ایجاد جاذبه و سوال برانگیز کردن ماجرا بینظیر است... او خواننده را در داستان غرق میکند تا با تمامی احساس خود، کتاب را دنبال کند. نوشتههای او را باید تمامی زنان بخوانند و بیتردید اثر بپذیرند.
آن روز پدر به بچهها گفت: ((از مادر خداحافظی کنید... )) و وقتی شب به پایان رسید... مادر ...