آنجا نیست
فکر میکنم اسم من سامانتاس، فکر میکنم دختر شما هستم. با شنیدن این جملات از آن سوی تلفن، قلب کارولین از حرکت ایستاد و بیاختیار به یاد پانزده سال پیش، در مکزیک افتاد. شبی که دنیایش در هم فروریخت. سفر به مکزیک قرار بود سفری دلچسب و همچنین جشن دهمین سالگرد ازدواجشان باشد. اما در بازگشت از شب مهمانی، اثری ...
خاطرات قاتل
خاطره چیز حیرت انگیزیه. خاطرات ما، ما را شکل میدهند. برای زندگی روزانه ما زمینهای فراهم میکند و برای کارهای ما مقدمهای میسازد. منطقی برای تصمیمهای گاه تردیدآمیز به وجود میآورد. امروزه ما هرچه هستیم با چیزی که دیروز و روزهای قبل از آن بودیم به هم بافته شدهایم
ـ در نقشی پیچیده بافته شدهایم ـ تکههایی از گذشته برجستهتر ...
عروسک
به هیچوجه دلش نمیخواست او را ببیند بدون هیچ توضیحی! وقتی در تمام خاطرات کودکی حتی یک دلخوشی کوچک از او نمییافت چگونه میتوانست امروز یاریاش کند. زندگی و آدمهای این زندگی همیشه آن گونهای که به نظر میرسند، نیستند. باید هر کس را با در نظر گرفتن تمامی خودش نگاه کرد و آنگاه به قضاوت نشست. وقتی بدون دانستن ...
چارلی وب
الکس بیتفاوت گفت: رگهای از تنفر در صدایش بود.
چارلی گفت: و به خودش زحمت نداد فقدان همدردیاش را پنهان کند.
الکس پرسید:
- آنها میخوردند و میخوابند و به طور متوسط دوازده سال بیش از آنچه به قربانی خود دادهاند زندگی میکنند. به نظر من خیلی هم بد نیست.
خفته در باد
نتیجه خواب همیشه غفلت نیست گاهی خواب میتواند روشنی بخش زندگی باشد. شاید باور کردنش مشکل بود ولی چشمان بستهاش حقایقی را فاش ساخت که هیچگاه در هشیاری و بیداری برملا نمیشدند.
پس همچون زیبایی خفته که خود را به دست نسیم و باد میسپارد چشم بر دنیای اطراف خویش بست تا بهتر و بیشتر بشناسدش.