نمیدانم از کجا شروع کنم؟ از تنهایی توی این خانه درندشت با این ویلچر که همه جا باید باهات باشد، یا خشتهای سیاه وسط حیاط، بین آن همه خشتهای قرمز؟ نمیدانم تا به حال شده روی صندلی چرخدار بنشینی، لختی کف پات را بگذاری روی جا پای فلزیاش؟ موقعی که از تخت خودت را میاندازی روی آن و پاهایت را محکم میکنی تا دستهایت را روی تایر کثیفش بلغزانی، حرکت کنی از این اتاق به آن اتاق. روی خشتهای حیاط، دور حوض، و آن موقع است که سرما از کف پاهایت شروع به بالا آمدن میکند. به زانو و کمرت میرسد. درد باعث میشود چشمانت را برای چند لحظه هم که شده ببندی، دندانهایت را به هم فشاری. بعد دست بکشی به پاهایی که روزی باهاش توی کوچههای امیر خیز و پشتبامها میدویدی و آخرین دستور و فرمان امام را میانداختی توی حیاطها.