رمان ایرانی

صورتک‌های تسلیم

... آن‌گاه تمام قد برابرم ایستاد: "اینک اجازه بدهید آفتابه‌لگن بیاورم تا پاهایتان را بشورم، بفرمایید آب را چگونه می‌پسندید؟ صاحب! گرم؟ خنک؟ یا میانه و ولرم؟" خدا می‌داند، خودم طاقت بوی گند پاهایم را نداشتم، هرچه با عطریات هندی خیسشان می‌کردم انگار بلانسبت شما که می‌خوانید، فروشان کرده‌ام تو چاهک مستراح و مبال! آن‌وقت این زن زیبا، این سبزه‌ خوش‌خلق ساری‌پوش، خم بر ابرو نمی‌آورد وقت شستن‌پاهایم. آن‌قدر اصرار می‌کرد، آن‌قدر قربان صدقه‌ام می‌رفت و التماس می‌کرد تا مجبور می‌شدم بگویم: آب ولرم بهتر است! لطفا این‌قدر صاحب صاحب نکن دخترجان! گفت: چشم صاحب! ...

افراز
9789642837830
۱۳۸۷
۲۸۰ صفحه
۴۱۳ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های محمد ایوبی
مراثی بی‌پایان
مراثی بی‌پایان
اندوه جنوبی
اندوه جنوبی
طیف باطل
طیف باطل ... تیمسار، توی روشنی بود، زیر چراغ خیابان، که نوری کم و محو، بر آن چیز باشکوه می‌تاباند ایستاده بود، سایه آن چیز باشکوه، درست روی سایه اقتداری افتاده بود، طوری که همه سایه را می‌پوشاند. تیمسار، فقط سایه آن چیز باشکوه را می‌دید، که همراهش می‌آمد. سر می‌خورد و می‌آمد، قوس می‌خورد و می‌آمد، اقتداری سر برگرداند، آن چیز ...
مرد تشویش همیشه
مرد تشویش همیشه ... زن می‌رود. نخست می‌پرسد به چیزی احتیاج ندارم؟ وقتی می‌گویم خیر، دقیق سفره را نگاه می‌کند. چون کم و کسری نمی‌بیند، می‌رود. بلند می‌شوم و قدم در شب می‌گذارم و آرام‌آرام می‌روم توی باغ، حالا بالای سرم منجوق‌های درخشان ستاره‌ها است و نفس نسیم که بر لاله‌ی گوش‌های من می‌نشیند. هوای خنک و تازه‌ی باغ را به سینه می‌کشم ...
روز گراز
روز گراز خانه سرد و ساکت است.انگار آب مرده‌شوخانه پاشیده باشند به همه جای آن، با این که سه مستاجر زندگی می‌کنند که با خود صاحبخانه می‌شوند چهار خانواده، همه هم بچه‌دار و شلوغ اما از همان دم‌در ناله‌های مادر را می‌شنوم فقط؛ مخصوصا سوختم‌های او پشت‌ چشم‌هام را می‌سوزانند. انگار یک مشت فلفل سرخ را با دماغم کشیده باشم بالا.
مشاهده تمام رمان های محمد ایوبی
مجموعه‌ها