جرات دوست داشتن
کمی که راه رفت ایستاد. پاهایش میلرزید نمیدانست از سرماست یا از اضطراب. زن جوان به خیابان نگریست و به آدمهایی که از کنارش میگذشتند. این همه آدم هر کدام زندگیهایی داشتند و درگیر گرفتاریهای خودشان بودند. اما آیا گرفتاریهای آنها هم مثل مال او بود؟ آیا زندگیهایشان به همین اندازه پر اضطراب بود؟
خیلی ساده خداحافظ
دوباره اشک در چشمان خانم سنجیده حلقه زد و در حالی که بغض کرده بود گفت: ـ جسد دخترم در یک باغ کمتر از بیست و چهار ساعت بعد پیدا شد. اونو... اونو... در حالی که خودش رو دار زده بود پیدا کرده بودن. وقتی به اون باغ منحوس رسیدم و با جسد دخترم مواجه شدم همونجا به زمین افتادم ...