دوباره اشک در چشمان خانم سنجیده حلقه زد و در حالی که بغض کرده بود گفت: ـ جسد دخترم در یک باغ کمتر از بیست و چهار ساعت بعد پیدا شد. اونو... اونو... در حالی که خودش رو دار زده بود پیدا کرده بودن. وقتی به اون باغ منحوس رسیدم و با جسد دخترم مواجه شدم همونجا به زمین افتادم و خاک بر سرم ریختم...