رمان ایرانی

خیلی ساده خداحافظ

دوباره اشک در چشمان خانم سنجیده حلقه زد و در حالی که بغض کرده بود گفت: ـ جسد دخترم در یک باغ کمتر از بیست و چهار ساعت بعد پیدا شد. اونو... اونو... در حالی که خودش رو دار زده بود پیدا کرده بودن. وقتی به اون باغ منحوس رسیدم و با جسد دخترم مواجه شدم همون‌جا به زمین افتادم و خاک بر سرم ریختم...

علی
9789641930341
۱۳۸۸
۳۹۲ صفحه
۱۴۰۳ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های رزانا خوشبخت
دلداده
دلداده
جرات دوست‌ داشتن
جرات دوست‌ داشتن کمی که راه رفت ایستاد. پاهایش می‌لرزید نمی‌دانست از سرماست یا از اضطراب. زن جوان به خیابان نگریست و به آدم‌هایی که از کنارش می‌گذشتند. این همه آدم هر کدام زندگی‌هایی داشتند و درگیر گرفتاری‌های خودشان بودند. اما آیا گرفتاری‌های آن‌ها هم مثل مال او بود؟ آیا زندگی‌هایشان به همین اندازه پر اضطراب بود؟
مشاهده تمام رمان های رزانا خوشبخت
مجموعه‌ها