رمان ایرانی

سحر نزدیک است

لباس عروسی را روی تخت پهن کرده بود و ناباورانه به آن نگاه می‌کرد. روی زمین چهار زانو نزدیک تختخواب نشسته بود و چشم از لباس سفید عروسی بر نمی‌داشت. نمی‌دانست چه مدت به آن حال در آنجا نشسته و چشم به لباس دوخته است. رنگ بر چهره نداشت. انگار مغزش از کار افتاده بود. حتی گریه هم نمی‌توانست بکند. ضربه آنقدر پرقدرت و ناگهانی بر روحش فرود آمده بود که امکان هر گونه واکنشی را از او گرفته بود. حالا چه کند؟ به کجا و چه کسی پناه ببرد؟ چگونه می‌تواند دوباره با اطرافیانش رابطه‌ای برقرار کند؟ غیر از عشق بزرگ زندگی‌اش، آبرو و اعتبارش را هم از دست داده بود. احساس خفت و پستی می‌کرد. شرمش می‌آمد دوباره در بین جمع حضور پیدا کند.

9786009151424
۱۳۹۰
۴۴۶ صفحه
۱۷۴۸ مشاهده
۰ نقل قول
نسرین قدیری (کافی)
صفحه نویسنده نسرین قدیری (کافی)
۱۸ رمان نسرین قديرى متولد چهارم خرداد ماه سال 1331 در شهر تهران و فارغ‏التحصيل مهندسى كشاورزى از دانشگاه شيراز است. وى پس از اينكه فرزندانش به حدى رسيدند كه ديگر به او وابسته نبودند و هر كدام روى پاى خود ايستادند، براى رفع تنهايى و ارضاى اين حس درونى، دست به قلم برد. او درباره شروع به كارش مى‏گويد: «خواهرم پس از خواندن رمان خانم حاج سيد جوادى با توجه به زمينه‏اى كه من در نوشتن انشا داشتم و داشتن قدرت ...
دیگر رمان‌های نسرین قدیری (کافی)
تقدیر بود
تقدیر بود وقتی به خودم آمدم و به بی‌گناهی‌اش پی بردم، خیلی دیر شده بود و تمام محبت و بند‌‌های محبت و عشقی که بین ما بود پاره شده بود.زمانی که به خودم آمدم و به سویش بازگشتم آن‌قدر دلسرد و غم‌زده بود که آغوشش را به رویم باز نکرد و جز لبخندی محزون و نگاهی ملامت‌بار، چیز دیگری از او دریافت ...
رهایم کن
رهایم کن همان‌طور که می‌نواخت و چشم‌هایش را روی هم گذاشته بود، به آرامی آن‌ها را از هم باز کرد و به صورت دختر جوان دوخت. مشاهده کرد که او هم با اشتیاق و محبت او را نگاه می‌کند و تحت تاثیر آهنگ، چشم‌هایش اشک‌آلود شده است. بعد از دو سال جرئت کرد و چشم در چشم دخترک دوخت و عاشقانه نگاهش ...
مردان غریب من
مردان غریب من اوخر شهریور بود و نشانه‌ةای پاییز روی درختان خودنمایی می‌کرد. نسیم آرامی می‌وزید که خون به دل نیاز می‌کرد. برای او نسیم پاییزی همیشه بوی دوری و تنهایی می‌داد. هر چه سعی می‌کرد در دقایق آخر چهره‌ای شاد و متبسم داشته باشد، موفق نمی‌شد. امید دست او را گرفته بود و گویی قصد رها کردن آن را نداشت.
مهر ممنوع
مهر ممنوع با تردید و دودلی در را باز کرد و دوباره دلش به درد آمد. دوباره سیل خاطرات گذشته به قلبش هجوم آوردند و چهار ستون بدنش را لرزاند. همان تابلوهای زنده و زیبا. همان پنجره‌هایی که با کرکره‌های چوبی مسدود شده بود. همان مبل‌ها و همان کاناپه که کنار هم می‌نشستند و راز دل می‌گفتند. بی‌اختیار به سوی اتاق خواب ...
مشاهده تمام رمان های نسرین قدیری (کافی)
مجموعه‌ها