اینها جزئی از افکاری بودند که شما ـ وقتی نگاهتان میکردم ـ به من میدادید. شما امروز را به سمت زمستان آینده پیش میبرید. این را مانند دسته گلی تازه میان بازوان برهنهتان میفشارید و ناگهان دریافتم که دیگر هرگز به زندگی من باز نخواهید گشت. دریافتم که من بدون دیدار مجدد شما خواهم مرد: فردا برای نور بخشیدن به ما در روزمرهگیهایمان، یکی از خواهرانتان فرود خواهد آمد، اما او دیگر، هرگز شما نخواهد بود.