من در شهری متولد شدم که بذرهای کاشته شده در آن از جنس فولاد بود درون گهوارهای چدنی به شکل گلولهی توپ به دنیا آمدم، در خانوادهای پرورش یافتم که وقتی آنان را بمباران سوال میکردی، از جنس فولاد آبدیده میشدند. با مردانی صحبت کردم که میخواستند با شکافتن آسمان آن را خالی از درخشش و نور کنند. من همچون زندانی در گهواره، به پشت میخوابیدم و به تماشای کارگاههای آهنگری ملکوتی و ابرهای معلق در آسمان مشغول میشدم؛ ابرهایی که با تکه تکه شدنشان دلم را پاره میکردند.