من تا قبل از این تنها در مورد خداوند نمینوشتم. در سن 20 سالگی مطلبی نوشته بودم که اینک پس از گذشت 10 سال، به اسرار آن پی میبرم. داستان در مورد کودکی بود که دستها، پاها، سر و در واقع تمام اندامش را از حصیر ساخته بودند. قفسه سینهاش از تار و پودی ساخته شده بود که از زوایای آن قلبش به شکل یک گل نیلوفر دیده میشد. بچههای سنگدل همسایهها، از او به منزله بادبادک استفاده میکردند و جای خوشحالی بود اگر که روزی لا به لای شاخههای درختی گیر میکرد و پدرش او را از درخت پایین میآورد...