با فرا رسیدن غروب آفتاب، کمکم داشت مهلت مولکول سرب تمام میشد که یکی از مولکولهای هوا پرید تو اگزوز موتور. قبل از اینکه سرب سوالی بکند، مولکول هوا که لبهای سیاهی داشت و به شدت سرفه میکرد گفت: ‹‹مرسی. منتظر من بودی؟››
آبنبات دارچینی
آقا جان جلوی همه شلوارش را درآورد. البته یک بیرجامه زیر آن پوشیده بود و جورابش را روی پاچههای بیرجامه کشیده بود. شلوارش را همین دو دقیقه پیش پوشیده بود. نمیدانستم دیدن همین «صحنه» ساده بعدها سرنوشتم را عوض خواهد کرد.
آبنبات پستهای
آریشگر چنان موهایم را ماشین میکرد که انگار در دید او لذتی که در کچل کردن دیگران هست، در انتقام گرفتن نیست. کارش که تمام شد به این نتیجه رسیدم که متاسفانه جمجمه بچه حلالزاده به داییاش میرود. احساس کردم این آه دایی است که مرا گرفته! به «دامبو» شدن او خندیدم؛ اما حالا خودم شبیه «جیمبو» شده بودم. احتمالا ...
تعلیمات غیر اجتماعی (مجموعه طنز)
آقای هاشمی که تازه جریمه شده بود، برای اینکه خودش را راضی کند، مدام میگفت: «حتما خیری در این جریمه بوده... اصلا این جریمههای رانندگی نباشد کسی قوانین را رعایت نمیکند... دستشان درد نکند، اتفاقا خیلی خوب شد...» اما هر پنج دقیقه یکبار با یادآوری مبلغ جریمه دوباره عصبانی میشد. با خود فکر میکرد با آن پول چه کارها که ...
آخرین نشان مردی
همهچیز از همان ماجرای چند روز پیش شروع شد. دختر خانمی که ما اصلا نجاتش ندادیم اما دوست داشت ما را قهرمان بداند، اسمش آتنا بود و از مامان شماره گرفته بود. دو روز پیش مادر آتنا تماس گرفت و از مامان تشکر کرد. مامان هم مدام لابهلای حرفهایش چشمکی به من میزد و میگفت: «راستش ما که کاری نکردیم؛ ...