با فرا رسیدن غروب آفتاب، کمکم داشت مهلت مولکول سرب تمام میشد که یکی از مولکولهای هوا پرید تو اگزوز موتور. قبل از اینکه سرب سوالی بکند، مولکول هوا که لبهای سیاهی داشت و به شدت سرفه میکرد گفت: ‹‹مرسی. منتظر من بودی؟››
تعلیمات غیر اجتماعی (مجموعه طنز)
آقای هاشمی که تازه جریمه شده بود، برای اینکه خودش را راضی کند، مدام میگفت: «حتما خیری در این جریمه بوده... اصلا این جریمههای رانندگی نباشد کسی قوانین را رعایت نمیکند... دستشان درد نکند، اتفاقا خیلی خوب شد...» اما هر پنج دقیقه یکبار با یادآوری مبلغ جریمه دوباره عصبانی میشد. با خود فکر میکرد با آن پول چه کارها که ...
آبنبات هلدار
من تا آن روز سینما نرفته بودم، ولی حمید یکی دو بار یواشکی رفته بود. سعید هم بدتر از من بود، چون حتی تلویزیون هم نداشتند. فرهاد نه تنها کلی فیلم دیده بود، بلکه توی خانهشان تلوزیون رنگی هم داشتند. تازه، میگفت سر کوچهشان چند تا سینما هست، اما من و سعید و حمید مطمئن بودیم که دارد شارت میزند! ...
آبنبات دارچینی
آقا جان جلوی همه شلوارش را درآورد. البته یک بیرجامه زیر آن پوشیده بود و جورابش را روی پاچههای بیرجامه کشیده بود. شلوارش را همین دو دقیقه پیش پوشیده بود. نمیدانستم دیدن همین «صحنه» ساده بعدها سرنوشتم را عوض خواهد کرد.
آبنبات نارگیلی
ناگفته نماند ابی، با این همه خلوص نیت و پرهیز از هرگونه ارتباط با دخترهای دانشگاه، حتی در حد نگاه یا سلام، چیزهایی درباره تصوراتش از بهشت و انگیزهاش برای حضور در آنجا میگفت که اگر حوریها میشنیدند, از دستش به اتوبوس ما در [جهنم] پناه می آوردند.