مشکلات و فراز و نشیبهای زندگی چنان مرا در سیطره قدرتش گرفته که مدتهاست در آن حل شدهام و هیچ نقشی در شکلگیری و گذرشان ندارم. حالا از روزی که قلمم را کنار ورقهای سیاه شده زندگیام قرار دادم سه سال میگذرد. سه سال پر از تنهایی و رنج و عذاب و سرانجام سقوط! گاه از خود میپرسم آیا من همان تک دختر ناز پرورده و شاداب مهندس احسانی هستم که دغدغهای جز سپری کردن روزهای خوش زندگیاش نداشت؟ آه خدایا! با من چه کردی که دیگر حتی خودم را در این قالب جدید نمیشناسم.