صدای باز شدن در پارکینگ بیاختیار مرا پشت پنجره اتاقم کشاند. بدون اینکه پرده را کنار بزنم دیدمش. به ظاهر آرام بود، اما خستگی در چهره پژمرده و حرکات آهستهاش به وضوح دیده میشد. وقتی که از پنجره دور میشدم هیچ شباهتی به پانای چند دقیقه پیش نداشتم. هیجان ناشناخته و مرموزی وجودم را قلقلک میداد و لبخند بیدلیلی روی لبهایم نقش بسته بود. با انرژی مضاعفی که در خودم سراغ نداشتم و با وسواسی که ماهها میشد از وجودم رخت بسته بود به پوشیدن لباس و آرایش صورتم پرداختم. وقتی دروازه حیاط را پشت سرم بستم...