ماری آن شب وقتی دیمتریوس به خانه آمد با او حرف نزد. مثل همیشه دیروقت، بعد از نیمهشب به خانه آمد ولی او در تخت انتظار منتظر آمدنش نشسته بود. او در اطراف خانه تلوتلو خورد و هر کدام از لباسهایش را به طرفی پرتاب کرد. تا اینکه خودش را به روی تخت انداخت. نگاه خیرهای به ماری انداخت، پشتش را کرد و خوابید. ماری دوست داشت دستهایش را از پشت به دور او بیندازد و گردنش را ببوسد، کاری که دیمتری همیشه دوست داشت. او تمام شب را نتوانست بخوابد ولی همچنان ساکت ماند. ماری از این حالت ناراضی بود، او از همه چی حتی دیمتری ناراضی بود. اتهامی که در دل به دیمتری پرورانده بود لحظه به لحظه قویتر میشد. حالا دیگر او ساعتها مینشست تا او برگردد و به او نگاه خیره بیندازد.