ریویر در اعماق وجود برای این مرد شجاع که گرفتار ترس شده بود احساس تاسف کرد. خلبان کوشید توضیح دهد. ـ هیچچیز را نمیدیدم. شک نیست که اگر پیشتر میرفتم... شاید رادیو میگفت... اما چراغم ضعیف میشد و من دستهای خودم را هم نمیدیدم. سعی کردم چراغ پرواز را روشن کنم تا دست کم یک بال را ببینم اما چیزی ندیدم. مثل این بود که ته سیاهچال باشم و راه بیرون رفتن نداشته باشم. بعد موتورم صدای خرابی کرد.