دخترم بیامده زنت بشود. صدای سگی آمد از یک جای آبادی. دختر خندید و مهربان، من را برد توی چشمهایش. دخترم خیلی ساله بخواهه از اسیر برود. ببرش و زنش بکن. نگاهی به دور و برم کردم . این وقت صبح، هیچ وقت کسی از اسیریها را ندیده بودم بیرون باشند؛ هوا به شب میمانست. از من گذشته همراهی شما، اما دخترم زن خوبی بشود. صدای سگها به وضوح شنیده میشد. دوست بداری زنت بشوم؟ فکر کردم هنوز کفن پری نباید پوسیده باشد. دختر تیز نگاه میکرد. افسار قاطر را چرخاندم به راه. پاهایم یخ کرده بود. پیرزن برگشت طرف باغستان. قاطر مدام چهاردست و پا میکوبید زمین. دختر راه افتاد دنبالم. پیرزن دور میشد. قاطر میخواست فرار کند از افسار دستم. خندیدم به دختر: - کسی نداری بدانه بخواهی زنم بشوی؟