بهانهای برای ماندن
پدرم یک مزرعه کوچک و یک باغ داشت که با همان زندگی ماها رو که دو برادر بودیم و سه خواهر، میگذروند. من از همان دوران نوجوانی دوست داشتم ناخدای کشتی بشم، چون اغلب در تابستان که مدرسهها تعطیل میشد میرفتم چابهار، نزد داییم. از آنجا بود که به دریا علاقهمند شدم. کلاس ششم ابتدایی رو که تموم کردم داییم ...
باغ مارشال 1
بشر موجود عجیبی است. تا وقتی که به آرزوهایش نرسیده خوشبختیاش را در رسیدن به خواستههایش میداند، اما زمانی که به آنچه که میخواهد میرسد، سعادت را در چیزهایی که هنوز به آن نرسیده و یا توانایی تصاحبش را ندارد میپردازد.
باغ مارشال 4
گفتم: زندگی هم یک قمار است که دائما برد و باخت برقرار است، یکی میبرد، یکی میبازد، یکی خسته میشود میدان را به حریفان پر استقامت و خستگی ناپذیر واگذار میکند. اما به قول شاعره فروغ فرخزاد: هیچ صیادی از جوی حقیری که به گودال میریزد، هرگز مرواریدی صید نخواهد کرد.
دختر بویر احمدی
همه ساکت بودیم. من و رودابه در برابر آن همه چشم خجالت میکشیدیم به همه سلام کنیم اما نگاهمان هزاران جمله حرف داشتند. به یکدیگر خیره شدیم حتی پلک زدن را فراموش کرده بودیم که مبادا یک لحظه از هم غافل شویم. موجی از دلهره و اضطراب و هیجان توام با ذوق و شوق احاطهام کرده بود. هر دو یک ...