روزها و هفتهها پشت سر هم میگذشتند. هر روز صبح با خودرو خودم به دانشگاه میرفتم و شنبهها و چهارشنبهها بعد از ظهرها کلاس داشتم. گاهی هم ادای خانواده احمد را در آورده هفتهای یک بار با خانواده که آقا رضا و مژگان هم عضوی از ما بودند شام را در خارج از خانه صرف میکردیم که مادرم خوشش نمیآمد. میگفت مگر ما مسافر هستیم یا خانه و زندگی نداریم و یا پخت و پز نمیدانیم! فهماندن به او که بیرون شام خوردن هم نوعی تنوع است مشکل بود.