در آن شب بیقراری حتی اجازه قضای حاجت نیز به ما نمیدادند. این موضوع را نگهبان وقتی دوتا دوتا وارد کلیسا میشدیم به ما یادآور شد. این وضع یکی از مسیحیانی را که در میان ما بود به شدت ناراحت کرد. ابتدا هیچ نمیگفت و تحمل میکرد تا عاقبت اشک در چشمانش جمع شد و در حالی که به خود میپیچید فریاد زد: آخر من که نمیتوانم به یک مکان مقدس بیاحترامی کنم! من یک عیسوی با ایمانم. رفقا، چکار کنم؟