خدایا... من چه کردهام؟!... طاها را چرا رها کردم؟! حالا باید چه کنم؟!... دوباره دستهایم را میبینم... آینههای دق!! احساس میکنم... غارت شدهام... جوانیام... زیباییام... احساسم... آیندهام... عشقم... من غارت شدهام... هیچ کدام را ندارم... برف درشت و تند میبارد... میخواهم آنقدر در خیابان بمانم... تا برف بنشیند... تا رد پایم... روی برفهای سفید بماند و من تماشایش کنم...