مردان قلعه یوسف
یوسف مغرورانه بادی به غبغب انداخت و برخاست و بیرون رفت و به آسمان نگاه کرد. همانطور که میخندید، آرام گفت: ای آسمان آبی و شما ای ستارههای شبهای تنهایی و مونس و غمخوار من، امروز روز بزرگیه که یاران من با افتخار و حسرت با نقشه و سیاست من از برهوت گذشتن و تو ای آسمان این لحظه رو ...
رویای خوش با تو بودن
رباخواران
تلخ و عیش
زمانی عفت را میدید که با لباس شیطانی و خندههای وحشتانگیز و با چشمان از حدقه درآمدهاش با نیرویی جادویی که در او میدید وی را به صورت سگ جلوه میداد و در شب بعد به شکل حیوانی مجسم میشد و در تمام خوابهایش شکری به نحوی حضور داشت و از صحنه زجرش لذت میبرد و یا با دیگران در ...