... گفت که دلش میخواد بره ارمنستان. گفت نامزدش اونجاییه. گفت توی یه مهمونی خونوادگی با نامزدش آشنا شده. گفت که نامزدش میگه عاشقی وجود نداره. گفت که حتی گفته: اینجا آدم عجیب تنها و تنها و تنهاس. گفت که تنهایی رو دوس داره. گفت که توی این یه موضوع با هم اشتراک نظر دارن و برای همین میخوان زندگی کنن با هم. گفت که منتظر یک فرصت بسیار خوبه تا قال قضیه را بکنه. گفت که صبحها پاتوقم جلو بازاره. گفت اگر این وظیفه مظیفهها گیر سه پیچ ندن میشه روزی ده دوازده تومن کاسب شد. گفت که از این ده دوازده تومن، چار تومنش، شیرین میره توی خندق بلای بنزین، گفت ما دولتی مولتی نیستیم و کارت و مارت بنزین هم نداریم، آزاد میخریم لیتری چارصد چوق. گفت که اگه آزادش کرده بودن سنگینتر بودن. گفت ما پولمون از پارو بالا میره ولی خودمون توی گند و گه و کثافت دست و پا میزنیم. بعدش پرسید: شما که بهتون میاد سوات موات داشته باشین بگین همه جای عالم اینجوریه، مردم این جوری یلهتن توی دریای فلاکت؟!....