خیابان را نگاه میکرد و نمیکرد و درختها و آدمهایی که منتظر بودند و نبودند و سایهاش را که بود و نبود. پاهایش سنگین و سست میرفتند. عرق پیشانیاش را با آستین پاک کرد. انگار هر چیزی که از پوستش عبور کند و پیدا شود، درونش را برملا میکرد که اینگونه با وسواس پاکش میکرد. مستقیم. نشست عقب ماشین. عطر تندی او را به درون خواند. ماشین سرعت گرفت، مثل خیابان که تند میدود به درون ذهن و بعد میبینی که وجودت را به خودش بند کرده و با خود میبرد به سطح و اعماق دنیایی که میدانی و نمیدانی که چیست و پنهان است و نیست برای دیگران اطرافت.