زینا، من شبهای درازی را بیخوابی کشیدم، شبهای وحشتناکی بود و در طول این شبها من روی این تخت افتاده بودم و فکر میکردم، وخیلی فکر میکردم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که بهتر است بمیرم، به خدا قسم بهتر است!... زینا جان، من به درد زندگی نمیخورم! زینا گریه میکرد و بدون حرف زدن دستهای بیمار را میفشرد، گویی میخواست با این عمل، از ریزش سیل حرفهایش جلوگیری کند.