این کلمه جیمی را میخکوب کرد. مانند این بود که ناگهان بیسیم هواپیما خاموش و دوباره روشن شود و حجم زیادی اطلاعات وارد ذهن شود. شاید افکارش به موضوعی چسبیده که توضیحی برایش وجود ندارد. جیمی با خود فکر کرد چطور درست زمانی که قضیه هیپنوتیزم ماریا اکوآ را در ذهنم مرور میکردم این آدم عجیب باید از راه برسد و سر میز من بنشیند؟! کافه خیلی شلوغ بود، چطور او مرا پیدا کرد؟! از کجا فهمید در مورد چه چیز فکر میکنم؟! شاید ذهنم را میخواند؟! ظاهر انسانها را دارد اما شاید انسان نیست؟...