سامانتا
چون از قبل تصمیم گرفتهاند که ما گناهکار هستیم، همیشه این اتفاق میافتد کارولین و نه تنها در مکزیکو. پلیس فکر میکند که میداند چه کسی مسئول است، بنابراین دیدگاه تونلی پیدا میکند؛ بقیه مظنونین را نادیده میگیرد و تمام مدارکی را که از حدس آنها حمایت نمیکند، بیاهمیت میشمارند...
رازی را به من مگو
نجواها و دروغها
برای یک لحظه، فکر کردم پرده تکان خورد. زدم روی ترمز، سرم فقط چند سانتیمتر با شیشه جلو فاصله داشت. ولی با نگاهی دقیقتر، معلوم شد اشتباه کرده بودم و فقط سایه درختهای نزدیک خانه بود که در مقابل پنجره اتاق خواب میرقصد، و تصویری از حرکت را از داخل خانه به نظر میرساند.
آنجا نیست
فکر میکنم اسم من سامانتاس، فکر میکنم دختر شما هستم. با شنیدن این جملات از آن سوی تلفن، قلب کارولین از حرکت ایستاد و بیاختیار به یاد پانزده سال پیش، در مکزیک افتاد. شبی که دنیایش در هم فروریخت. سفر به مکزیک قرار بود سفری دلچسب و همچنین جشن دهمین سالگرد ازدواجشان باشد. اما در بازگشت از شب مهمانی، اثری ...