درست یادم نیست ماجرا چهطور شروع شد، فکر میکنم از شبی مهتابی که مشغول قدم زدن روی برفها بودم. همین موضوع به خودی خود خیلی عجیب است، چون معمولا بچهها نصفههای شب، وقتی ماه مثل توپ بزرگی بر بالای درختان جنگلی آویزان میماند، عادت به گردش در جنگل ندارند. اما این تنها موضوع عجیب و باور نکردنی آن شب مهتابی نبود. وقتی به سد بزرگی رسیدم که همیشه با پدرم در کنار آن دراز می کشیدیم و بچه قورباغهها را تماشا میکردیم، ناگهان کوتولهای را مقابل خود دیدم. شاید اگر آن کوتوله آهسته و آرام از میان بوتهها بیرون میآمد، موضوع چندان عجیب به نظر نمیرسید. اما پیدا شدنش اصلا این طور نبود.