شهرت دیرهنگام
آقای ادوارد زاکسبرگر از پیادهروی برگشته بود و داشت به آرامی از پلهها بالا میرفت تا به آپارتمانش برود. یک روز زیبای زمستانی بود. پیرمرد طبق معمول بلافاصله بعد از تمام شدن کارش در اداره، راه افتاده بود. در هوای آزاد پرسه زده بود، خیلی دور از حاشیه شهر و به سوی آخرین خانهها. خسته شده بود و خوشحال بود ...
مردهها سکوت میکنند
دیگر تحمل ماندن توی درشکه را نداشت. پیاده شد و توی خیابان به قدمزدن پرداخت. هوا تاریک شده بود. تک و توک، چند فانوس آن خیابان خلوت و دور افتاده را روشن کرده بودند و شعله فانوسها در باد پیچ و تاب میخوردند. باران بند آمده بود. پیادهرو تقریبا خشک شده بود، ولی کف سنگفرش نشده خیابان هنوز خیس بود ...
مردن
فلیکس میدانست چه حسی دارد. در اینجا چیزی در برابرش آمد و شد میکرد که او به مرگبارترین وجهی از آن نفرت داشت: نمونهای از آن چیزی که پس از او همچنان باقی میماند، چیزی که همچنان جوان بود و سرزنده، میخندید، آن زمان که او دیگر نمیتوانست بخندد و بگرید.