آقای ادوارد زاکسبرگر از پیادهروی برگشته بود و داشت به آرامی از پلهها بالا میرفت تا به آپارتمانش برود. یک روز زیبای زمستانی بود. پیرمرد طبق معمول بلافاصله بعد از تمام شدن کارش در اداره، راه افتاده بود. در هوای آزاد پرسه زده بود، خیلی دور از حاشیه شهر و به سوی آخرین خانهها. خسته شده بود و خوشحال بود که به اتاق گرم و راحتش میرسد.