سگی که میخواست خورشید باشد (به همراه 13 قصه دیگر از مردم آسیا)
روزی بود و روزگاری. مرد جوانی بود که با مادر پیرش توی دهی زندگی میکرد. با این که این مادر و فرزند از طایفه برهمنها بودند، از مال دنیا چندان بهرهای نداشتند. دار و ندارشان فقط یک کلبه کوچک بود و یک وجب زمین که تویش سبزی میکاشتند. بزرگترین آرزوی مادر این بود که پسرش زن بگیرد. سن و سالش ...
تو تویی 2
هر چی که لازم بود، در مقدمه جلد اول گفتم و حالا حرف آخر: باشد تا روزی بیش از اینها بدانیم، و بیش از اینها بنویسیم، و چیزیهایی بخوانیم و بنویسیم که پس از خواندن و نوشتن آنها، این احساس در ما بیدار شود که انسانتر شدهایم.
داستانکهایی در فاصلهی 1 پلک بر هم زدن
داستانک را معادل فارسی فلش فیکشن گرفتهاند که یکی از گونههای روایی رایج در روزگار ماست. در عصری که فرصت دیدن و شنیدن تنها در چهارچوب قابی کوچک و گاه بزرگ دست میدهد، عصری که قبیله یک نفر است یا یک واحد از چند نفر، عصر لحظهها و پیامها، و هر چه میخواهیم کوچک کنیم یک کاف تصغیر به آخرش ...
بعضی زنها
آرچي مكلاورتي صدايي براي آواز داشت كه هركس يكبار ميشنيد هرگز فراموش نميكرد. صدايي صاف و محكم. كلمهها را نيمي فرياد و نيمي آواز ادا ميكرد. آواز محزون و يكنواخت و بيپيرايهاش، چيزهايي را بيان ميكرد نگفتني، واضح و شمرده. از رز هم با آواز خواستگاري كرد، برايش خواند: «هرگز زن يك جوان بي خاصيت نشو.»...