هر چه میگذرد بیشتر دوستش دارم. دلم برایش میسوزد. طفلک از بس آت آشغال خورده این قدر کوچک مانده. از بس توسری خورده و مجبور شده سریع فرار کند این قدر فرز و تیز شده. اصلا آن چه در طول روز میخورد و جاهایی که پرسه میزند به من چه ربطی دارد!؟ حالا اینجاست. کنار من. همین کافی نیست؟