رمان ایرانی

ماه کامل می‌شود

در مثل درهای معمولی باز نشد. شبح عبوسی بازش کرد. آرام اما کامل. انگار می‌خواست فضای تاریک و خالی زندگی را نشانم بدهد. جوری نگاهم کرد که آنجا بودنم بی‌معنی‌ترین کار دنیا به نظر می‌آمد. از فرزانه گفتم و این که برای کار آمده‌ام، و کمی عقب رفتم. شبح از در جدا شد و رفت داخل. راهرو تاریک و باریکی بود. فکر کردم اگر پایم را بگذارم تو، چند خفاش بالای سرم جیغ می‌کشند می‌پرند این طرف آن طرف و کله‌ام به یکی از تار عنکبوت‌های غول‌آسا گیر می‌کند. به سرم زد در را ببندم و برگردم. اما این کار را نکردم. آدمش نبودم. کاری را که شروع می‌کردم تا ته می‌رفتم...

مرکز
9789642131082
۱۳۸۹
۱۰۸ صفحه
۱۱۰۱ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های فریبا وفی
رویای تبت
رویای تبت امشب همان شب بود شیوا. حالا می‌فهمم آن روز از آمدن چنین شبی واهمه داشتی و من آن را به خونسردی و بی‌اعتنایی‌ات نسبت می‌دادم. همیشه فکر می‌کردم آمادگی روبرو شدن با واقعیت را داری. می‌گفتی اگر نادیده‌اش بگیری باید تاوان بدهی. روی حرفت با من بود. نمی‌توانستم واقع‌بین باشم. خیالاتی بودم. هنوز به دروغ بودن چیزی که پیش آمده ...
بی‌باد بی‌پارو
بی‌باد بی‌پارو تازه‌ترین مجموعه داستان‌ فریبا وفی شامل 12 داستان است که درون‌مایه بسیاری از آن‌ها به هم نزدیک است. جهان وفی مملو از اتفاق‌های به ظاهر بی‌اهمیتی‌ است که منشا هراس، ناکامی و در نهایت تحول شخصیت‌های او می‌شود. در همه داستان‌های این کتاب رها بودن و تلاش بر پیدا کردن امنیت است که از عناصر تکرارشونده متن‌هاست. آدم‌ها بیش از ...
همه افق
همه افق ذهنم آزادترین لحظه‌ها را می‌گذراند. گرفتار هیچ فکر و خیالی نبودم. سبک‌بالی پرنده‌های دریایی را داشتم. داشتند آن دورها پرواز می کردند. ممنون زمین بودمو ممنون دریا. ممنون آسمان. ممنون خودم که تکه‌ای از آن‌ها بودم. به طور مبهمی حس کردم که آزادی باید همین باشد. پس تا آن روز فقط طوطی‌وار آن را تکرار کرده بودم، بی‌آنکه بدان واقعا ...
پرنده من
پرنده من سکوت من گذشته دارد. به خاطر آن بارها تشویق شده‌ام. 7، 8 ساله بودم که دانستم هر بچه‌ای آن را ندارد. سکوت من اولین دارایی‌ام به حساب می‌آمد. . . در طول سال‌هایی که بعد از آن آمد بارها مورد تحسین زن‌های خانواده‌مان قرار گرفتم به خاطر توداری‌ام. به خاطر رازداری‌ام. خیلی زود فهمیدم که به یک صندوقچه می‌مانم با ...
در راه ویلا
در راه ویلا رویم را برگرداندم و راه افتادم. داشتم پاهایم را می‌کشیدم. عرق از پشت گردنم رفت زیر لباسم. بعد صدایی شنیدم. صدا خفه و ناآشنا بود، مثل صدای حیوانی که توی تله‌گیر افتاده. از گلوی من می‌آمد. نمی‌توانستم برگردم. فکر می‌کنم همین ناتوانی از مهربان بودن یا چیزی شبیه آن بود که باعث شده بود دچار خفگی بشوم و حتا نتوانم ...
مشاهده تمام رمان های فریبا وفی
مجموعه‌ها