رمان ایرانی

پرنده من

سکوت من گذشته دارد. به خاطر آن بارها تشویق شده‌ام. 7، 8 ساله بودم که دانستم هر بچه‌ای آن را ندارد. سکوت من اولین دارایی‌ام به حساب می‌آمد. . . در طول سال‌هایی که بعد از آن آمد بارها مورد تحسین زن‌های خانواده‌مان قرار گرفتم به خاطر توداری‌ام. به خاطر رازداری‌ام. خیلی زود فهمیدم که به یک صندوقچه می‌مانم با دری کیپ و پر راز. امیر از سکوت‌های من کلافه می‌شد. سکوت من او را می‌ترساند. کم‌کم عادت به پرحرفی پیدا کردم حتی در مواقعی که لازم نبود. سال‌ها بعد یاد گرفتم که حرف می‌تواند حتی مخفی‌گاهی بهتر از سکوت باشد.

مرکز
9789643056704
۱۳۹۰
۱۴۴ صفحه
۱۹۵۴ مشاهده
۴ نقل قول
نسخه‌های دیگر
دیگر رمان‌های فریبا وفی
در راه ویلا
در راه ویلا رویم را برگرداندم و راه افتادم. داشتم پاهایم را می‌کشیدم. عرق از پشت گردنم رفت زیر لباسم. بعد صدایی شنیدم. صدا خفه و ناآشنا بود، مثل صدای حیوانی که توی تله‌گیر افتاده. از گلوی من می‌آمد. نمی‌توانستم برگردم. فکر می‌کنم همین ناتوانی از مهربان بودن یا چیزی شبیه آن بود که باعث شده بود دچار خفگی بشوم و حتا نتوانم ...
همه افق
همه افق ذهنم آزادترین لحظه‌ها را می‌گذراند. گرفتار هیچ فکر و خیالی نبودم. سبک‌بالی پرنده‌های دریایی را داشتم. داشتند آن دورها پرواز می کردند. ممنون زمین بودمو ممنون دریا. ممنون آسمان. ممنون خودم که تکه‌ای از آن‌ها بودم. به طور مبهمی حس کردم که آزادی باید همین باشد. پس تا آن روز فقط طوطی‌وار آن را تکرار کرده بودم، بی‌آنکه بدان واقعا ...
رویای تبت
رویای تبت امشب همان شب بود شیوا. حالا می‌فهمم آن روز از آمدن چنین شبی واهمه داشتی و من آن را به خونسردی و بی‌اعتنایی‌ات نسبت می‌دادم. همیشه فکر می‌کردم آمادگی روبرو شدن با واقعیت را داری. می‌گفتی اگر نادیده‌اش بگیری باید تاوان بدهی. روی حرفت با من بود. نمی‌توانستم واقع‌بین باشم. خیالاتی بودم. هنوز به دروغ بودن چیزی که پیش آمده ...
در عمق صحنه
در عمق صحنه اون وقت منو با خودش برد و بهم گفت که خودش دم در وا میایستد و نمی‌آد تو. آخه اگر شوهرش بفهمه پوست از سرش می‌کنه. بعدم گفت: " کاش عبرت گرفته باشه و سر عقل بیاد و دیگه از این کارها نکنه." اون روز رفتم نشستم پشت اون شیشه. آبجی اشرف بیرون ایستاد و با من نیومد تو. می‌ترسیدم. ...
بعد از پایان
بعد از پایان ناگهان مثل دیوانه‌ها بلند شد پتویی آورد رفت زیرش قلنبه شد پشتش را کرد به من. جوری خودش را پتوپیچ کرد که معلوم نبود سرش کدام طرف است.انگار این‌جوری بهتر شد. پتو باز بهتر از فاطمه یا سنگ بود. رفتم نزدیک‌تر. دستم را گذاشتم روی پتو دیدم اصلا حرفم نمی‌آید. دستم را برداشتم و یک قرن به همان حال ماندم...
مشاهده تمام رمان های فریبا وفی
مجموعه‌ها