مردی که دیر به خانه میرفت از ترس زنش از دیوار خانه بالا رفت و خود را به پشت بام رساند. از آن جا خود را از راه کولر به انباری سر داد. انباری را مرتب کرد و بعد با دلایلی قانعکننده از پلهها بالا رفت، اما زنش در خانه نبود.
آن مرد دروغ میگفت اینجا بلدرچین نیست
آیمان: من میخوام بخوابم و به بهشت برم.
پرستار: چشماتو ببند. شاید هم رفتی. از کجا معلوم!
آیمان: پلکهایش را میبندد بهشت هم مثل اینجاس؟ اونجا هم باید قرص بخورم؟
پرستار: نه فرق میکنه! تو بهشت مریضی نیس.
آیمان: اما تا اونجایی که من میدونم هس. اگه... اونجا... مریضی... نبود شما... شبا... منو... از خواب بهشت جدا نمیکردین و بهم قرص نمیدادین!
سنجابی بر لبه ماه تخممرغی برای پیشانی مرد شماره 13 1 بعدازظهر ادبی
پیرمرد: اگه قرار بود کسی اینجا موفق بشه من تا بحال موفق شده بودم.اینجا هیچکس موفق نمیشه.
زن:اما من میشم
پیرمرد:میون مرگ و زندگی دستو پا میزنه فکر میکنه اینجوری میتونه نجات پیدا کنه غافل که نمیتونه.درس مثل سنجابی میمونه که وسط آسمون ولش کرده باشن و اون 2 دستی لبه ماه رو چسبیده باشه.کاش میدونست وقتی ترس قوی تر از امیده ...
دیر کردی ما شام را خوردیم
تصمیم گرفته بود با کسی کاری نداشته باشد تا کسی هم مزاحم او نشود.
تن به گفت و گو نمیداد. در دنیای خودش زندگی میکرد. با این همه، آدمهای فضول دستبردار نبودند. گاه و بیگاه متلک بارش میکردند که زبانش را گربهها خوردهاند. ما میدانستیم یک روز سرانجام طاقتش طاق میشود و با صدای بلند جواب همه را میدهد، اما ...
احتیاط کنید سرتان به لوستر نخورد
زن اگر بخواهد برود میرود، حتا اگر از آسمان سنگ ببارد چه برسد به باد و برف. زنهایی که در باد و برف به راه نمیافتند قصد رفتن ندارند وگرنه خیلی از آنها در چنین هواهایی به راه افتادهاند. آنها وقتی میروند از هیچ چیز نمیترسند؛ حتا از مرگ؛ و اثبات این حرفها خلیی سخت نیست. برای نمونه میتوان گفت ...