مردی که دیر به خانه میرفت از ترس زنش از دیوار خانه بالا رفت و خود را به پشت بام رساند. از آن جا خود را از راه کولر به انباری سر داد. انباری را مرتب کرد و بعد با دلایلی قانعکننده از پلهها بالا رفت، اما زنش در خانه نبود.
احمق ما مردهایم (داستانکهای رسول یونان)
من نمیتوانم باور کنم. فکر میکنم همهاش خواب میبینم. آخر چهطور ممکن است؟ مگر میشود از دیوارها عبور کرد، یا از آب گذشت و خیس نشد؟! ما تمام این کارها را کردیم، حتی از کوه پرت شدیم و خراشی برنداشتیم.
ـ احمق! ما مردهایم.
آن مرد دروغ میگفت اینجا بلدرچین نیست
آیمان: من میخوام بخوابم و به بهشت برم.
پرستار: چشماتو ببند. شاید هم رفتی. از کجا معلوم!
آیمان: پلکهایش را میبندد بهشت هم مثل اینجاس؟ اونجا هم باید قرص بخورم؟
پرستار: نه فرق میکنه! تو بهشت مریضی نیس.
آیمان: اما تا اونجایی که من میدونم هس. اگه... اونجا... مریضی... نبود شما... شبا... منو... از خواب بهشت جدا نمیکردین و بهم قرص نمیدادین!
احتیاط کنید سرتان به لوستر نخورد
زن اگر بخواهد برود میرود، حتا اگر از آسمان سنگ ببارد چه برسد به باد و برف. زنهایی که در باد و برف به راه نمیافتند قصد رفتن ندارند وگرنه خیلی از آنها در چنین هواهایی به راه افتادهاند. آنها وقتی میروند از هیچ چیز نمیترسند؛ حتا از مرگ؛ و اثبات این حرفها خلیی سخت نیست. برای نمونه میتوان گفت ...
گندمزار دور آوازی عاشقانه برای مرگ قطاری در برف
الیاس:... به نظر من، رفتن تو دلیل داره و اون اینه که تو گناه کردی و فرار میکنی.
نینا: (بلند میشود و چمدانی میآورد تا لباسها و وسایل شخصیاش را جمع کند) و تنها گناهکاران فرار میکنن تو میخوای اینو بگی، نه؟
الیاس: آره
نینا: اما زندانیا هم همین کارو میکنن.
دیر کردی ما شام را خوردیم
تصمیم گرفته بود با کسی کاری نداشته باشد تا کسی هم مزاحم او نشود.
تن به گفت و گو نمیداد. در دنیای خودش زندگی میکرد. با این همه، آدمهای فضول دستبردار نبودند. گاه و بیگاه متلک بارش میکردند که زبانش را گربهها خوردهاند. ما میدانستیم یک روز سرانجام طاقتش طاق میشود و با صدای بلند جواب همه را میدهد، اما ...