نمایش‌نامه

آن مرد دروغ می‌گفت اینجا بلدرچین نیست

آیمان: من می‌خوام بخوابم و به بهشت برم. پرستار: چشماتو ببند. شاید هم رفتی. از کجا معلوم! آیمان: پلک‌هایش را می‌بندد بهشت هم مثل اینجاس؟ اونجا هم باید قرص بخورم؟ پرستار: نه فرق می‌کنه! تو بهشت مریضی نیس. آیمان: اما تا اونجایی که من می‌دونم هس. اگه... اونجا... مریضی... نبود شما... شبا... منو... از خواب بهشت جدا نمی‌کردین و بهم قرص نمی‌دادین!

امرود
9786005327717
۱۳۹۱
۵۶ صفحه
۴۴۴ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های رسول یونان
راه طولانی بود از عشق حرف زدیم
راه طولانی بود از عشق حرف زدیم حرف‌ها و مهربانی‌اش دیگر واقعی نبود. می‌دانستم می‌خواهد آرام آرام از زندگی‌ام بیرون برود. به همین خاطر دیگر پاپیچش نشدم! دیگر یاد گرفته بودم که عشق تحمیل خود به دیگران نیست. یاد گرفته بودم کسی که برای رفتن آمده می‌رود و کسی که می‌خواهد برود هر طور شده می‌رود. هر چه درها را به رویش ببندی و هر چه ...
بخشکی شانس (داستان‌های مینی‌مال رسول یونان)
بخشکی شانس (داستان‌های مینی‌مال رسول یونان) مردی که دیر به خانه می‌رفت از ترس زنش از دیوار خانه بالا رفت و خود را به پشت بام رساند. از آن جا خود را از راه کولر به انباری سر داد. انباری را مرتب کرد و بعد با دلایلی قانع‌کننده از پله‌ها بالا رفت، اما زنش در خانه نبود.
همه به هم شب به خیر گفتند اما کسی نخوابید
همه به هم شب به خیر گفتند اما کسی نخوابید «تویی دانیال؟» نگذاشت حالش را بپرسم زود با صدای خفه گفت: «منو به اسم خودم صدا نزن. سگا به اسم من حساس‌ان. اگه اسممو بشنون می‌ریزن رو سرم تیکه پاره‌م می‌کنن.» گفتم: «نترس اینجا هیچ سگی نیس.» به اطراف نگاهی انداخت و همان‌طور آهسته ادامه داد: «تو سگا رو خوب نمی‌شناسی. اونا همه‌جا هستن، فقط دیده نمی‌شن یهو پیداشون می‌شه. ...
کلبه‌ای در مزرعه برفی
کلبه‌ای در مزرعه برفی بهزاد دو پایش را در یک کفش کرد و گفت: «می‌خواهم با او ازدواج کنم.» وقتی گفتیم سونیا اصلا وجود ندارد باور نکرد. با او جر و بحث نکردیم، گفتیم بالاخره متوجه می‌شود خودش را سر کار گذاشته است. اما کار بیخ پیدا کرد. یک روز بهزاد برای‌مان کارت عروسی فرستاد و ما دهان‌مان از تعجب باز ماند...
مشاهده تمام رمان های رسول یونان
مجموعه‌ها