رویین از افرنگکوه بالا رفت. در راه، کودکیاش را به خاطر آورد که چگونه به پناه و خلوت انجیربن میرفته است. کمی مانده به انجیربن، از دور، برگی سفید بر شاخه دید. و اشک. که بیاختیار او میآمد. تبر از دست بر زمین رها کرد. به طرف درخت دوید و در آغوشش کشید.