دارم یکنفس میدوم. تاریک است. طول دالان قدیمی را طی میکنم و وارد حیاط میشوم. حالا لحظهای میایستم و بالا را نگاه میکنم. شعلههای آتش را میبینم که دارند از هر سو زبانه میکشند. صدای قیل و قال آدمها از هر طرف به گوش میرسد، که همچون تکاپوی بیحاصل آنها، چیزی نافهمیدنیست. خانه دارد میسوزد. و من گویی ناگاه به دوزخی افکنده شدهام.