در چهارده سالگی دلم میخواست آینده و حال و گذشته، همه را به تصرف خود در بیاورم. اما گاه حادثهای ساده، آدم را به شکل سوزنبانی به خط دیگری از زندگی میاندازد. این حادثه برای من با آهسته آهسته برآمدن شکم مادرم اتفاق افتاد، و بهتی که از تصور اضافه شدن یک عضو دیگر به خانواده بود، روحم را مجروح کرد...